ابان عزیز تو تمام میشوی و من دلشوره تمام زمان های گذشته را در تو جا میگذارم تا روایت خستگی هایم را به فردا و فردا هانگویم و منی دیگر در جایی ساکت گوشه چشمان باران زده ات برای همیشه جا بماند منی که با تردید به گیجی مطلقی از جنس خواب رسیدم به جنس غروب های جمعه ای که پر از سردرد هستند

ابان عزیز سال 98 دل من هیچوقت برای تو و تمام اضطراب هایت تنگ نمی شود می دانم این عین بی انصافیست که تو را در قفسه ای کنار زیرزمین متروک خاطراتم بگذارم اما بگذار فراموش کنم که چطور فراموش کردم و قالب های پوشیده به تنم را دردیدم و پیله جدیدی تنیدم که خفگی شرط اول ورود به آن بود

دلم تنگ شد برای خودم برای دختری که می خواست اما نمیتوانست  از پس همه چیز بربیاید

خرما و خدا در این برحه زمانی حساس در دورترین فواصل و نقاط از یکدیگر قرار دارند و من فاقد دو دست با عضله های کشسان هستم

صدایم حالا ساکت است با رگه ای از غرور که مرموز و زیرکانه به همه نگاه میکند

صدایم حالا ساکت است 

کلمه ها به حنجره ام چسبیده اند و جیغ زنگ دارو ممتدی که از حلق گوشی مذمومم بیرون میدود هم نمی تواند من را به حرکت وا دارد.

نمیدونم اینو کی نوشتم ولی حالم دقیقا همینه....

تو ,های ,تمام ,ای ,ساکت ,حالا ,را در ,حالا ساکت ,ابان عزیز ,را به ,صدایم حالا

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هوباد صنعت یادداشت های دکتر امیر حمزه مهرابی برای تو قفسه فلزی دانش من روزنوشته های یک تنها حفاظ و نرده استیل,آلومینیومی,شیشه ای ســـاهــــان بررسی و نقد پایان نامه ها تعاونی شمیم شترمرغداران بیرجند برترین تکنولوژی های نوین روز دنیا